در انتهای کوچه ی باریکی خانه داشت. خانه قدیمی بود و بر روی هم نکبت بار. وقتی در کوچه ایستاده بودی دیوار خانه بیشتر از یک متر نبود تا حدی که اگر پاشنه ی پایت را بلند می کردی تلمبه یا همان ناسوسی که بر روی چاه آب خانه نصب شده بود کاملا می دیدی. حیاط پر درخت بود ، درختان سیب و گلابی و آلبالو. چند درخت بید و چنار هم بود که روی شاخه هایش کلاغ ها آشیانه داشتند اما دیوار خانه از داخل حیاط بلند به نظر می آمد. خانه در یک گودی ساخته شده بود. برای رفتن به حیاط خانه باید لااقل ده پله پایین می رفتی. پیرمرد هر روز هنگام غروب آرام از پله ها بالا می آمد. پیراهن سیاه گشادش از زیر کتی که پوشیده بود تا زیر زانو می رسید و همیشه عمامه ی سیاهی را که نشان سیادتش بود بر سر می گذاشت. مورد احترام همه ی اهل محل بود. با حضور او و چند مرد معمر دیگر دسته ی عزاداری محله مان هیبت و احترام خاصی پیدا می کرد. اما با این جلال و شکوه و حرمت و احترام حرفی در رفتار آقا بود: «از تاریکی می ترسید» این برای همه ی ما بچه ها رمز و رازی داشت. چرا مرد به این مهمی می ترسد؟ بارها و بارها من دوستانم در باره ی این موضوع اظهار نظر کرده بودیم و هرچه بود ترس او را با جن و پری ، جادو و جنبل و غول بیابانی مو سر طلایی بی ارتباط نمی دانستیم.
هنوز کلاس پنجم یا ششم ابتدایی بودیم. ما هم به احترام محرم لباس سیاه می پوشیدیم بچه های سر به راه می شدیم ، شلوغ نمی کردیم ، ادب و احترام را رعایت می کردیم ، پرهیزکار می شدیم . بالاخره ادای مشایخ را در می آوردیم و به قول عرب ها یک«صبی یتشیخ» می شدیم. شب ها با دسته ی عزاداری محله به چند مسجد می رفتیم و زنجیر می زدیم. آن سال ریش سفیدان محله، ما را هم جزو آدم ها به حساب آورده بودند و برای هر یک از ما مسئولیتی محول شده بود. من چراغدار بودم و دوستان دیگرم هر کدام مسئول کاری بودند از حمل پرچم و علم گرفته تا کفشداری عزاداران سیدالشهدا. وظیفه داشتم چراغ زنبوری را که با لاک قرمز نشاندار شده بود روشن کرده به دوش بگیرم و همراه هیئت حرکت کنم. هر روز زودتر از دیگران به مسجد می رفتم .با کمک خلیفه ی مسجد (مستخدم) چراغها را پر نفت می کردیم ، تلمبه می زدیم و کبریت می کشیدیم تا لوله ی چراغ زنبوری گرم و تور روشن شود. آن سال احساس می کردم که سرم به تنم می ارزد و برای خود آدم مهمی شده ام.
راستی یادم رفت بگویم وقتی عزاداری تمام می شد تازه مشکل دیگری رخ می نمود. آقا میر جمال از تاریکی کوچه می ترسید و جرات نمی کرد تنها به خانه برگردد. تعدادی از ریش سفیدان و مردانی از اعضای هیئت با عزت و احترام آقا را همراهی و تا دم خانه او را مشایعت می کردند او کلید را از جیب خود بیرون می آورد و با طمانیه ی خاصی در را باز می کرد. مردان می ایستادند آقا از پله ها پایین می رفت. در دهلیز خانه را باز می کرد و با دست به مردان اشاره می کرد که بروید. این کار هر روز تکرار می شد.
درست به خاطر ندارم شب هفتم یا هشتم محرم بود. ابتدا به مسجد قاجاریه سپس به چراغعلی شاه و بعد به تکه منصور رفتیم. از جلوی مسجد نهر آبی جاری بود که آب آن از سمت باغمیشه می آمد و از زیر پلی که اهالی «سانجی کورپوسی» می گفتند می گذشت و به دشت کلخوران می رفت. بالاخره از پل چوبی کوچکی گذشتیم . دیر وقت شده بود قبل از ما هم دو دسته ی عزداری دیگر در نوبت بودند. نشستیم تا نوبت ما فرا رسید زنجیر زدیم و عزاداری کردیم و بیرون آمدیم. نزدیک نیمه های شب بود مردم منتظر نماندند و پراکنده شدند و با عجله به خانه هایشان بازگشتند. اما تعدادی از ریش سفیدان به اجبار یا به احترام حال آقا را رعایت کردند. پیرمرد به سختی حرکت می کرد مردان هم آرام همراه او حرکت می کردند و از خاطرات سال های قبل عزاداری برای هم حکایت ها می گفتند من هم چراغ گرفته بودم و پا به پای آنها حرکت می کردم دوستان من هم اطراف مرا گرفته بودند و به خاطرات ریش سفیدان گوش می دادیم تا به میدان جلوی مسجد محله مان رسیدیم. مسجد را قفل و کلید کرده بودند. آقا میر جمال پیشنهاد کرد که دیر وقت است آقایان به خانه هایشان برگردند من همراه این بچه ها که چراغ دارند تا خانه می روم و بچه ها بر می گردند. مثل آن بود که همه منتظر چنین فرصتی بودند یا علی گفته خداحافظی کردند. من ماندم و چراغ زنبوری و سه نفر از دوستانم و آقا. به سوی خانه آقا حرکت کردیم وارد کوچه ی باریک شدیم اقا دستور داد چراغ را بالا بگیرم تا حیاط خانه اش روشن باشد. من چراغ را بالا گرفتم اما چون قدم اجازه نمی داد چراغ را روی دیوار خانه گذاشتم آقا از پله ها پایین رفت از ما خواست که منتظر بمانیم او نزدیکی های دهلیز خانه رسیده بود که ناگهان فنر تقوای ما در رفت و شیطنتمان گل کرد. همه با هم نعره کشیدیم یکی از دوستان گارد گرفت و مشت محکمی به چراغ روی دیوار زد. فریاد نعره از یک طرف ، صدای دلنگ و دلنگ افتادن چراغ و روشن و خاموش شدن آن و فضای تار و روشنی که در یک لحظه ایجاد شد بسیار ترسناک بود.
فقط یاد دارم آقا یکبار فریاد کشید: وا … آ….آ و دیگر نفهمیدم چه شد. پا به فرار گذاشتیم شب خوابم نمی برد از یک طرف چراغ شکسته و از طرف دیگر چه می دانم شاید آقا مرده. فردای آن روز از خانه بیرون نرفتم نزدیکی های ظهر یحیی خبر آورد که شب آقا غش کرده و افتاده همسایگان جمع شده او را به بیمارستان برده اند همچنین گفت ادعا کرده ایم که چراغ از روی دیوار افتاد و به اراده ی ما نبود اگر از تو پرسیدند همین را بگو. حال آقا را پرسیدم گفت خوب است ولش . آن سال دیگر من به مسجد نرفتم و سال ها بعد هم وقتی به مسجد می رفتم همیشه دلهره داشتم تا دوسال پیش که آخرین نفر از نسل ریش سفیدان آن روزگار مسجد محله مان فوت کرد و من نفس راحتی کشیدم
دست نوشته هایتان بوی زندگی می دهد. با خواندشان لحظاتی از حال و هوای ماشینی و دلگیر این روزها بیرون آمدم. دست مریزاد استاد. از آشنایی با شخصیت شاخص جنابعالی خوشحالم.
محبت فرمودید متشکرم