بدیش این بود که هر روز صبح باید از خواب بیدار می شدم و قبل از ساعت نه صبح خودم را به مغازه ی بابام می رساندم .بابام آدم عصبی نبود،اما یک نگاه معنی دارش کافی بود تورا یک ماه شرمنده کند.تابستان بود و تعطیلی مدرسه ؛من هم مثل خیلی از بچه های دیگر دلم می خواست بخوابم وکسی بیدارم نکند اما تا دیر می کردم ننه م- خدا حفظش کند- در اتاق را باز می کرد وبا صدای کشیده ای می گفت :«علی…ی…ی». این خطاب ؛ یعنی این که تو خیلی بی مسئولیت هستی! اعتنا نداری که بابات منتظر است! همین کافی بود که زود بلند شوم ، ناشتایی خورده – ناخورده خودم را به مغازه بابام برسانم. درست است که سن و سالی نداشتم اما فروشنده ی خوبی بودم ، خوب چرتکه می انداختم ، خوب توان مقابله با چک و چانه ی مشتری ها را داشتم و گاهی حاضر جوابی ام گل می کرد و حین چک و چانه نکته ی ظریفی می گفتم و خودم و مشتری می خندیدیم و معامله سر می گرفت اما به خدا نا انصاف نبودم و نبودیم برای این که شما باور کنید این خاطره ی تلخ را ذکر می کنم«آخرین جمله ی پدرم چند لحظه قبل از خاموشی همیشگی اش خطاب به برادرم رعایت انصاف در معاملات و پرهیز از دنیا دوستی بود»خلاصه تا ظهر به بابام کمک می کردم تا صدای اذان ظهر از مناره ی مسجد به گوش می رسید بابام به مسجد می رفت و معمولا فرادی نماز می خواند و برمی گشت. بعد نماز ناهار را با تشریفات خاص میل می فرمود یادم نرفته بگویم که ناهار بازار باب میل بابام نبود ، گویا دست پخت خانم را خیلی دوست داشتند و انصافا خانم هم دست پخت عالی داشت اگر ناهار از خانه نمی آمد خودشان به خانه می رفتند و خیلی زود بر می گشتند. خلاصه وقتی از مقدمات و موخرات و مقارنات ناهار فارغ می شدند بنده رخصت پیدا می کردم تا به خانه برگردم و ناهار بخورم. بعد از ظهر در مغازه برای من کاری نبود ، خودش با دو کارگر کارها را راست و ریس می کرد. عصر کتاب خانه ی کودک یا باغ ملی پاتوق من و فرج ، من و جاوید ، من و یحیی یا سایر دوستان بود تا کتابی دست به دست کنیم و حرف بزنیم ، شوخی کنیم یا بازی در بیاوریم و گاهی هم با دوچرخه به سرعین و گاومیش گلی سر بزنیم و برگردیم. صبح وقتی راه می افتادم تا به مغازه برسم معمولا خواب آلود و بی حوصله بودم و به آنچه در اطرافم می گذشت اعتنا نمی کردم تا این که بعد از چندی خودم را در مغازه می یافتم فاصله ی بین خانه و مغازه ی بابام یک ربع ساعت راه بود و برای رفتن لازم بود از جلوی مسجد محله مان بگذری. مسجد را 260 درجه از 360 درجه باید دور بزنی تا از کوچه ی اقلیم شاه به خیابان برسی. مسجد دو در داشت یکی به سمت شرق و کوچه ی علی و یکی به سمت غرب و کوچه ی اقلیم شاه.
درب شرقی مسجد را درب شبستان می گفتند پله ای داشت و در کوچکی که همیشه با زنجیر قفل بود. پله سکویی بود که می شد بنشینی و خستگی در کنی. هر روز صبح در گذر از کوچه به اکبر آقا ، بقال سر کوچه ، سلام می کردم و صبح بخیری می گفتم و گاهی با خطاب «حاجی اوغلی» اکبر آقا برمی گشتم گرم ، احوال هم می پرسیدیم و اکبر آقا سفارش کالا می داد که ؛ مثلا در بازگشت برای من فلان کالا یا فلان جعبه را بیاور- اکبر آقا ویلچیرنشین بود – اجناس مغازه اش را یا برادرش و یا یکی از همسایگان تهیه می کرد و وسایل صنف ما را هم معمولا از من می خواست تا برایش تهیه کنم . او در فروش هم مشکلی داشت ، مادر پیر حریرینی داشت که پشت دری کوچک در راهروی خانه آماده ی کمک به کسب و کار پسر علیلش بود. اگر دو گروانکه نفت می خواستی اکبر آقا رو به در کوچک می گفت: مشدی خانم ، مادر پیر قامت بلند خود را خم می کرد و از در کوچک وارد می شد شیشه ی نفت تو را می گرفت و پر می کرد. خلاصه روزگار غریبی بود آن روز دو خانم چادر به سر را دیدم که در جلوی در شبستان مسجد رو در روی هم ایستاده و گرم صحبت هستند. وقتی از کنارشان رد می شدم متوجه شدم خانم «ز»و«آ» هستند دو همسایه ی قدیمی ، سلام کردم و رفتم تا به مغازه رسیدم آن روز سرمان شلوغ بود. کلی کار کردیم تا ظهر شد. صدای الله اکبر بابام را به مسجد کشید وقتی برگشت درست به خاطر ندارم ناهار را کجا صرف فرمود. بالاخره ماموریت من تمام شد به خانه برگشتم. انسان در برابر سخن خود مسئول است نمی دانم ساعت چند بود اما اگر دو ظهر را نگذشته باشد حتما کم از دو نبود. سفارش جزئی اکبر آقا را هم آماده کردم چند کیلو لپه و مقداری آلوچه خشک و گویا یک کارتن بیسکویت. راه افتادم قوطی بیسکویت روی دوشم بود و آلوچه و لپه را داخل یک زنبیل حصیری در دست گرفته بودم خستگس کار از یک طرف ، گرمای ظهر تابستان اردبیل از یک طرف و حمل بار اکبر آقا هم مزید بر آنها مرا خسته کرده بود با خود فکر می کردم جلوی درب شبستان بر روی سکو نشسته خستگی در کنم. هیچ چیز یادم نبود مسجد را دور زدم تا به پله ی شبستان برسم دو خانم را دیدم رو در روی هم ایستاده صحبت می کنند خانم «ز» و «آ» بودند سلام کردم با سلام دادن من نگاه هایمان به هم گره خورد انگار چیزی به یادمان افتاده باشد هر سه با تعجب به هم نگاه کردیم.
خانم «ز» با عجله گفت:«آی قیز» بیا برویم این پسره صبح به بازار می رفت ما در این جا بودیم و من تازه متوجه شدم که این دو خانم مهربان چقدر با مهر و محبت از جای خود تکان نخورده اند و تقریبا نزدیک شش ساعت رو در رو گرم اختلاط بودند و من هنوز هم افسوس می خورم که چرا کیف آن دو را به هم ریختم و بیچاره ها حرف خود را تمام نکرده دست پاچه به خانه شان دویدند.
سلام
همانطوری که انتظارش را داشتم نثر شیوایی دارین. خواننده را جذب می کند. نکته جالب تر این هست که استادایی از نسل شما معمولاً با دنیای مجازی سخت ارتباط می گیرن. این چیزی که من دیدم واقعاً دیدم را عوض کرد. هرجا هستین سلامت و شادکام باشین.
همه اش عالی بود و ” آی قیز” اش لطف رو به نهایت رسوند! 🙂
استاد محترم،من از همان جلسه ی اول که حتی نمیدونستم شما دستی بر قلم دارین به دوستان گفتم که حرکات استاد یک سنگینی خاصی داره که فقط یک هنرمند میتونه داشته باشه.سپاس فراوان.
واقعا حیف ، لابد خیلی کیف داشته . ۶ ساعت تمام حرف بزنی و متوجه گذر زمان نشی :))
ما که عوالم ان ها رادرک نمیکنیم
جالب بود.
اما بیشتر از خود خاطره، حواشی آن طول کشید که کمی انسان را خسته میکرد.
متشکرم
سلام …
واقعا داستان خیییییییییلی جالبی بود فک کنم نگاه پدرتون هم مثل نگاه خودتون بوده…چون وقتی تو کلاس درس حرف میزدیم چنان نگاهمون میکردین که از خجالت آب میشدیم وجلسه بعد تصمیم میگرفتیم که حتی یک کلمه هم حرف نزنیم و حرفامون روی کاغذ بنویسیم و بهم بدیم…
سلام خیلی جالب بودن مرسی از سایت قشگتون
لطفا اگه میشه شعرهای ترکی تونم بزارین
ممنون استاد
آقای مکارمی نیا واقعاخاطره ی زیبایی بود
سلام استاد گرامی .
واقعا بسیار عالی و آموزنده هستش.
در کلاس ما (زبان وادبیات فارسی _علامه ) هم این داستان را تعریف کرده بودین که همه جزئیاتش دقیقا یادمه..
بسیار زیبا و جالب بود آقای مکارمی اصلا فکر نمیکردم داستان اینگونه تمام شود افتخار میکنم که معلمی مانند شما دارم
ده سال بود چشمانم دنبال کسی میگشت که حداقل کمترین شباهتی به عزیزترین کس زندگیم پدرم داشته باشد به مظلومیت نگاهش،به مهربونیاش..
بعد از ده سال این دلتنگی در کلاس شما رفع میشود اما با این همه سلامتی شما مهمترین خواسته ماست
بیشتر مراقب خودتون باشید نشان دوست
متشکرم من هم افتخار می کنم که فرزندان ودوستان خوبی مثل شما ذارم
استاد خیلی لذت بردیم وقتی با لحن خاصتون توی کلاس این خاطره رو خوندید واقعا قشنگیش دو چندان شد